SOMETIMES THE BLESSINGS OF GODARE SO DOWN TO EARTH WE OVERLOOK THEM
گاهی اوقات برکات خداوند آنقدر واقع بینانه است که ما آن ها را نادیده می گیریم.
الفبای این بازی:
A
action:یعنی عمل ،کمک به همه در این بازی و فراموش کردن خود پیوسته به یاد نیازمندان و بیماران بودن،پریشان حالان و فرو افتادگان را که در بازی حضور دارند در یافتن.
B
building up:یعنی امتیاز جمع کردن،با تمرینات معنوی،نه تنها با ذکر و نیایش بلکه با عشق نسبت به همه رفتار کردن..عشق عنصر اصلی بازی است هر چه عشق بیشتر باشد گام بزرگتری برداشته می شود.
C
courteous:یعنی رفتار مؤدبانه و فرو تنانه با کوچک و بزرگ داشتن اگر سعی شود با توسل به نیرنگ و وسیله های نا معادلانه مزایایی به دست آید،هدف گم می شود.با حیله گری ،فشار آرنج و پاها به دنبال موفقیت بودن باعث از دست رفتن فرصت مجددی میشود که سر داور به ما می دهد پس مراقب اعمال خود خواهانهی خود باشید و برنده خط اول رفتار نیک شوید.
۱ـشاید خدا صحرا خلق کرد تا انسان توانند با دیدن نخل تجسم کند.
۲ـتنها راه یافتن راه حل صحیح شناختن راه حل های نادرست است.
۳ـمیل به جستجوی کوه های بلند و بلند تر نباید از بین برود اما باید خود را این فکر رها کنیم که کوههای فتح شده بسیار کوچکند.
۴ـبزگترین گناه ممکن پشیمانی است.
۵ـروح جهان بخشی از روح خداوند است ؛روح خداوند روح خود ماست.
۶ـآن چه بوده است ؛همان است که خواهد بودو آنچه شده است همان است که خواهد شدو زیر آفتاب هیچ چیز تازه نیست.
۷ـترس از رنج از خود رنج بدتر است.و هیچ قلبی تا زمانی که در جست وجوی رویاهایش باشد رنج نخواهد برد.
۸ـنبرد برای بقا کاری ماجراجویانه است و به ضعفا تعلق ندارد . هر کسی برای موفقیت ناچار است تمام آن چه را که در چنته دارد وسط بگذارد ؛شعور ؛مهارت ؛جرأت دلی سرشار از عشق.
۹ـانسان بی حوصله و نا آرام هرگز خود را نمی یابد.
۱۰ـزندگی مجموعه ای از رفتار ها و عکس العمل های خود ماست.
کودکی با پاهای برهنه بر روی برفها ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی نگاه می کرد زنی در حال عبور او را دید .او را به داخل فروشگاه برد و برایش لباس و کفش خرید و گفت: مواظب خودت باش .کودک پرسید: ببخشید خانم شما خدا هستید؟ زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط یکی از بنده های خدا هستم. کودک گفت: می دانستم با او نسبت دارید
یه آدم موفق کسی هست که بنایی محکم از آجرهایی میسازند به طرفش پرتاب کرده اند.
آدما بازی رو دوست دارن ، این تویی که انتخاب کنی اسباب بازیشون باشی یا هم بازیشون
مگر نمی دانی بزرگترین دشمن آدمی فهم او ست ؟ تا می توانی خَر باش تا خوش باشی - علی شریعتی
این یک قانون است هر کس باید قبل از این که موفق شود شکست را تجربه کند
شکسپیر میگه: واسه لذت بردن از زندگی. کافی کمی احمق باشی
مرکز خریدی اعلام کرد که زنان می توانند به آنجا بروند و همسر ایده آل خود را بخرند !
اما شروط انتخاب و خرید اینها بودند :
در این مرکز پنج طبقه ، هرچه به طبقات بالاتر می رفتند خصوصیات مثبت مردان بیشتر میشد؛
اما اگر در طبقه ای را باز می کردند ، باید از همان طبقه مرد مورد نظر را انتخاب می کردند
و درضمن اگر به طبقه بالاتر می رفتند دیگر اجازه برگشت به طبقه قبلی را نداشتند !
هرشخصی هم فقط یک بار میتوانست از این مرکز استفاده کند ... !!!
دو دختر که با هم دوست بودند به این مرکز خرید رفتند تا شوهر مورد نظر خود را پیدا کنند
روی در اولین طبقه نوشته بود : این مردان شغل و درآمد ، خانه و ماشین معمولی دارند !
دختری که تابلو را خوانده بود گفت : خب ، بهتر از کار نداشتن یا خونه و ماشین نداشتن است
ولی دوست دارم ببینم بالاتری ها چه جوری هستند !
روی در طبقه دوم نوشته بود : این مردان شغل عالی با درآمد و حقوق بالا، خانه مجلل و ماشین
مدل بالا دارند ، در کار منزل هم کمک می کنند !!!
دختربا شوق گفت : هووووم! طبقه بالاتر چه جوریه...؟!!
روی در طبقه سوم نوشته بود : این مردان شغل عالی با درآمد و حقوق بالا، خانه مجلل و ماشین
مدل بالا دارند ، خوشگل و خوشتیپ هستند ، در کار منزل هم کمک می کنند !!!
دخترها با هیجان و یکصدا گفتند : واااای ! چقدر وسوسه انگیزه ، ولی بریم بالاتر!!!
روی در طبقه چهارم نوشته بود : این مردان شغل عالی با درآمد و حقوق بالا، خانه مجلل و
ماشین مدل بالا دارند ، خوشگل و خوشتیپ هستند، در کار منزل هم کمک می کنند
، ارث زیادیهم به آنها خواهد رسید !!!
خوشحالی آنها قابل توصیف نبود ، نگاهی به هم کردند و با اشتیاق بسیار زیادی گفتند :
وااااااااااااااااای چقدر خوب ! پس چه چیزی ممکنه تو طبقه آخر باشه ؟!!!
پس با هم و دو پله یکی به طبقه پنجم رفتند...
روی در طبقه پنجم نوشته بود : این طبقه فقط برای این است که ثابت کند شما خانمها هیچوقت
راضی نمی شوید !!! ممنون که به مرکز ما آمدید ، روز خوبی برایتان آرزومندیم
خنده بر لب میزنم تا کس نداند راز من ، ور نه این دنیا که ما دیدیم خندیدن نداشت ...!
بنام سوگماد