نمی دونم...

من فهمیدم که بین من و تو هیچی نیست  

احساسم بهت تغییر کرد 

و شاید دیگه هیچ وقت درست نشه 

الن دلیل بودنت یه چیز دیگست 

شاید حکمت دوستیمون هم این بود  

نمی دونم...

غرور

نمی دونم چرا دیگه نمی تونم باورش کنم 

واقعاحرفاش راست بود؟ 

آخه این مدت از بس به من دوروغ گفته نمی دونم دیگه کدام از حرفاش را باور کنم 

خیلی دلم گرفته از یک طرف غرور خودم 

از یه طرف.... 

آخه من باید چه کار کنم  

کاش این همه امید بهش نداده بودم  

کاش دلش را با حرفام؛حرفایی که از اون شنیده بودم خوش نکرده بودم 

نمی دونم چطور تحمل کنم که عزیزام اینجوری جلو چشام دارن از بین می رن من هیچ   کاری نمی تونم بکنم .... 

خدایا تو بگو من چه کار کنم ؟ اخه من هم غرو ردارم خوشم نمی یاد کسی بهم ترحم کنه... 

کسی به هم محبت کنه.. 

خودت مسائلم را حل کن  

فقط از خودت کمک خواستم 

پس خودت هم تنهام نزار

...

آخر همه داستان بدهکار می شدم 

این جالب بود  

آخر همهی ناراحتی هاش من کسی بودم 

که کاسه کوزه ها سر من شکسته می شد 

منی که با خواست خودم وارد زندگیش نشده بودم 

من که با زمزمزه های اون که از عشق می گفت؛ از دوست داشتن می گفت از آینده می گفت... 

به این بازی وارد شدم 

 

نمی تونم شکایت کنم از هیچکس و هیچ حتی از اون آخه من 

به کارما اعتقاد دارم 

به تناسخ 

همه این حرفا من را ملزم می کنه که بپذیرم و حرفی نزنم 

خدا کنه تونسته باشم درساش را بگیرم 

...

من و ا..

روزهایی که کنار ا گذشت درس های زیادی به من داد 

من تونستم معنی دوست داشتن را حس کنم ؛خالصانه دوسش داشتم این احساس خیل عمعق بود؛روز به روز هم زیادتر می شد؛روزهای اولی که این احساس را داشتم خیلی ها بهم می خندیدمد و می گفتند ۲ سال دیگه به خودت می خندی 

اما اون ۲ سال هم اومد و من به خودم نخندیدم. 

من دوست داشتم که یه نفر را خیلی دوست داشته باشم 

دوست داشتم معنی عشق را حس کنم ؛حتی به مقدار کمش... 

نمی دونم عاشق ا شده بودم یا یه چیز دیگه بود 

اما اینقدر می تونم بگم 

که ذکرم اسم اون شده بود 

صبح با یاد اون بلند می شدم و شب به یاد اون می خوابیدم 

هر بار که می دیدمش واسم تازگی داشت 

با هر اس مسش کل بدنم داغ می شد 

حتی بعد از ۲ سال و نیمی که از دوستیم با اون گذشت من هنوز همون حس را داشتم 

نمی فهمیدم معنی این احساس چیه؟ 

آخه ا هر بلایی که می تونست سر من اورد بهم خیانت کرد؛منی که حتی توی ذهنم اجازه ورود به کسی را نمی دادم 

منی که تمام وجودم را به اون داده بودم 

در برابرش چیزی دریافت نکرده بودم 

به جز می شه یه نفر را دوست داش حتی اگر تمام حرفایی که تو گوشت خونده یه دروغ باشه 

داستان من ا داستان طولانی ای بود 

من خیلی چیزهام را از دست دادم 

و اون هیچوقت نفهمید که با من چه کرد...