!!

دیروز بعد از کلی وقت با شیما حرف زدم؛مثل یک سال پیش اول آشناییمون 

حرفاش توش ترس بود؛ترسی که طبیعی بود ؛اما با تمام وجود می خوام که خداوند بهترین را واسش رغم بزنه...!! 

باز دارم تغییر می کنم و احساس می کنم دوره جدیدی را قراره شروع کنم...!! 

میلی واسه دوستی با کسی ندارم دوست درم تو تنهایی خودم باشم؛باز علاقه ام به اک خیلی شده ؛کتابش را می بلعم؛ 

نگرانی های خونه آزارم میده ... 

تحملم کم شده... 

ب خسته ام کرده از بس انرژی منفی می ده  

این جا خیلی را حت نمی تونم همه حرفام رابزنم چون متا سفانه چند تا از فامیل ها آدرس این جا را دارن و من دوست ندارم اون ها این حرف ها را بدونه هر چند که به این جا سر نمی زنند اما اگه یه روز اتفاقی بیان من علاقه ای واسه فهمیدن حرفام ندارم واسه همین احتمالا می رم یه جا دیگه بعضی چیز ها را می نویسم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد