ملاصدرا می گوید: خداوند بی نهایت است و لامکان و بی زمان اما به قدر فهم تو کوچک می شود و به قدر نیاز تو فرود می آید و به قدر آرزوی تو گسترده می شود و به قدر ایمان تو کارگشا می شود

یکدیگر را دوست بدارید ، اما از عشق زنجیر مسازید
بگذارید عشق همچون دریایی مواج میان ساحلهای جانتان در تموج و اهتزاز باشد
جامهای یکدیگر را پر کنید اما از یک جام منوشید
از نان خود به یکدیگر هدیه دهید اما هر دو از یک قرص نان تناول مکنید
با شادمانی باهم برقصید و آواز بخوانید اما بگذارید هر یک برای خود تنها باشید
همچون سیمهای عود که هر یک در مقام خود تنها است ، اما همه با هم به یک آهنگ مترنمند
دلهایتان را بهم بسپارید اما به اسارت یکدیگر ندهید
زیرا تنها دست زندگی است که می تواند دلهای شما را در خود نگاه دارد
در کنار هم بایستید اما نه بسیار نزدیک : از آنکه ستون های معبد به جدایی بار بهتر کشند و بلوط و سرو در سایه هم به کمال رویش نرسند

 

زخمها و دردهای آدم سرمایه است...!
هر کسی نمیتونه به این جایی که تو رسیدی برسه...!
پس سرمایه ات رو با کسی قسمت نکن...!
داد نکش...!
آه و ناله هم نکن...!
صبور، آرام و بی سر و صدا همه چیز و تحمل کن.
تو مانند تکه سنگ آهن هستی تازیانه روزگار خردت کرد و شکستت و بارها درکوره بی رحم حوادث زمانه حراراتت داد..
گداخته شدی ، ذوب شدی، سرد شدی ولی هر بار آب دیده تر شدی.
تا العان کهبصورت پولاد در اومدی.
تو محکمتر از اونی که حتی بشه تصورش کرد...!

 

زمان رو نگه دارید

من نمیخوام برم جلو

کاش برگردم عقب

اگر دوستم نداشته باشی ،من هم کم کم تو را از دلم بیرون می کنم ...

و اگر روزی فراموشم کردی ، دیگر به دنبالم نگرد !

چون من قبل از تو فراموشت کرده ام ....

ولی اگر : روزی، ساعتی و یا حتی لحظه ای ،

احساس کردی که دلت برایم می تپد ،

آنگاه تمام شعله ها در من زبانه خواهد کشید ...

زمین را هموار خواهم کرد ،

در میان جنگل تـنـهاییم ، جاده ای پهن و بزرگ خواهم ساخت ،

و به انتـظـار روز رسیدنت خواهم نشست ،

و آنگاه همه زندگیم را به پایت خواهم ریخت ...

 

تمام چترها باز شده اند

اما تو نیامده ای

گـفته بـودی

وقتی باران تمام شـد می آیم ...

 

باران شــدم

تمام شــدم !

اما بازهم  نیامدی

فقط چتر تازه یی خریده ای ...

رفتن

تــو در کـنـارم

و دسـتهـایـمـان :

در تـلاش کـلام آخــر...


دسـتـم می لـرزد

چـشـم می گـشـایــم

دسـتـت نـیـســــت...

خود کوشی

دلت گرفته و احتیاج داری به یه کم قدم زدن تو پارک، میخوای بری پارک و به زندگیت فکر کنی. کجا بهتر از پارک سرکوچه ی دوستت..... شاید اونم اومد اونجا و دوتای باهم به آینده فکر کردید.لباساتو رو پوشیدی و خودتو خوشکل کردی و به مامانت میگی که میخوای بری کتابخانه یه چند تا کتاب لازم داری باید بری بیاریشون، مامانتم اجازه رو صادر میکنه و توهم مثه فشنگ از خونه میزنی بیرون و میری همون پارکی که قبلا گفتم. میری رو یه نیمکت میشینی و داری به زندگیت فکر میکنی که یه دفعه دو نفر( یه مذکر و یه مونث) رو میبینی که رو نمیکت روبرویی تو نشستن، یه کم خوب که نگاه میکنی میبینی که مذکره خیلی برات آشناس، خوبتر که نگاه میکنی میبینی که این همون دوست پسر خودته، با خودت یه کم حرف میزنی که نه بابا این شاید برادرش باشه و بهتره برم ازنزدیک باهاش حرف بزنم که ببینم خودشه یا برادرش عرقه سردی میکنی... تا میرسی اونجا یه یک میلیاردی نذر میکنی که داداشش باشه. خلاصه بعد از کلی دعا خوندن میرسی به اون مذکر و مونثه. نخیر انگار اون یه میلیاردم نتونست کار خودشو بکنه و این همون دوست پسریه که به تو قول ازدواج و بچه و خونه   و تالار و فلان خواننده و فلان ماشین رو بهت داده بود.و و و و و... خوب دیگه همونجور که داره از چشات اشک و خون باهمدیگه پایین میان یکی میزنی زیر گوش پسره و بهش میگی خوشبخت بشی عزیزم. میری خونه، امشب دیگه از شام خبرب نیست چون دوستتو با یه دختر دیگه دیدی، امشب دیگه نباید بخوابی چون دوستت بهت خیانت کرده، باید تا صبح بشینی گریه کنی و نامه ها رو یکی یکی بخونی و به روزای خوش باهم بودنتون فکر کنی. فردا صبح ساعت پنج صبح از خونه میزنی بیرون، چون از خونه تا مدرسه دو ساعت راهه و توهم دیروز دوست پسرتو با یه دختر دیگه دیدی باید پیاده بری دانشگاه پس ساعت پنج باید از خونه بری بیرون تا سر وقت سر کلاس باشی. خلاصه بعد از دوساعت پیاده روی و اشک ریختن تو خیابونا و نفسای عمیق و یادآوری های خاطرات گذشته بالاخره میرسی. میری تو کلاس، بدون اینکه به کسی سلام بکنی کیفتو پرت میکنی رو میز و خودتم رو میز میشینی و سرتو میذاری رو میز. بعد از چند دقیقه سنگینی 60 تا نگاه رو خودت حس میکنی. سرتو بلند میکنی میبینی که شصت- هفتاد نفر دورت جمع شدن و دارن نگات میکنن، حالا هر شصت نفرشون باهم میگن چی شده چرا انقد لاغر شدی، چرا چشات قرمز شده، چرا رنگ و روت پریده و... خلاصه صبر میکنی که سوالاتشون تموم شه، حالا نوبت توس که براشون تعریف کنی. اول یه نفس از اعماق وجودت میکشی و بعد همونجور که بغض کردی براشون تعریف میکنی : راستش من یه دوست پسر داشتم دیروز با یه دختر دیگه دیدمش.من عاشقش بودم ولی اون هیچ وقت باور نکرد، نمیدونید دیروز چه حالی داشتم وقتی با اون دختر دیدمش ، شماها که جای من نبودید . بعد از اینکه همه رو براشون تعریف کردی، دوباره نوبت اوناس که نظرشون رو بدن. اول از همه یه نفر لب به سخن می گشاید که آره منم پنج سال با یه پسره دوست ولی بعدا پسره ولم کرد و رفت با یکی دیگه دوست شد و بعد از اینکه فهمیدم با یه دختر دیگه دوسته تصمیم گرفتم که خودکشی کنم، آره خودکشی چون دیگه از این دنیا خسته شده بودم، چون دوستم بهم خیانت کرد، من خودکشی کردم اما نذاشتن بمیرم، لعنتی سرعت ماشینش کم بود فکر کنم با 40 تا داشت رانندگی میکرد، همش تقصیر اون راننده  بود که من نمردم والا من میخواستم بمیرم و از این دنیا خلاص شم. حالا نوبت اکرم خانمه که از خودکشی خودش برات بگه : آره این دوستمون راست میگه من سه سال و بیست و هفت ماه و سه هفته و دو روز و شیش ساعت با یه پسر دوست بودم ولی بعدا فهمیدم که تو این مدت سرکار بودم، من عاشقش بودم اما اون هیچ وقت نفهمید، آره منم تصمیم گرفتم که خودکشی کنم و از دست آدمای نامرد این دنیا خلاص شم، یه روز رفتم رو پشت بوم خونه مون و خواستم همونجا کار رو تموم کنم اما همسایه ها نذاشتن، اونا یه تشک گذاشتن همونجایی که من میخواستم خودمو بندازم اونجا، خلاصه منم خودمو انداختم اونجا و چون تشک زیرم بود اتفاقی برام نیفتاد و از این دنیا راحت نشدم. خوب حالا نوبت میناس که خودکشی خودش رو برات تعریف کنه : اونم یه نفس از اون پایینای وجودش میکشه و بعد شروع میکنه ......حالح بیخیال چی گفت زیاد مهم نیست دخترا چی میگن.... خلاصه اون شصت نفره همه روش خودکشیشون رو برات تعریف میکنن، حالا چجوریه که شصت نفر خودکشی کردن و همشون هم زنده ن خدا میدونه. خلاصه توهم اون روز میری خونه و تصمیم میگیری که کار رو تموم کنی و از دست این دنیای بی معرفت راحت بشی.خوب واسه شام خونه ی خاله ت دعوت هستید، خوب بهترین موقعیت گیرت اومده. میری به مامانت میگی که مامان جون من فردا امتحان دارم باید تو خونه بشینم و درسامو بخونم، مامانتم میگه آفرین دختر گلم من و باباتم میخوایم تو دکتر بشی، باشه تو تو خونه بمون و درساتو بخون. خوب مامان و بابا و داداشت رفتن خونه ی خاله. بعد از نیم ساعت زنگ میزنی خونه ی خاله واسه اینکه مطمئن بشی که مامان اینا رسیدن یا نه ؟ خوب زنگ میزنی و خاله میگه آره رسیدن. دیگه مطمئن شدی که برنمیگردن. خوب حالا میری یه تیغ بر میداری و میری تو حموم، البته قبل از اینکه بری تو حموم یه دو رکعت نماز و یه چند تا سآیه از قرآن رو بخونی و شهادتین، بد نیست چون اون دنیا هم به دردت میخوره. خلاصه میری تو حموم و همونجوری که تیغو گذاشتی رو رگت با خودتی بزنم؟ نزنم؟ بزنم؟ نزنم؟ وای الان دوست پسر با یه دختر دیگه س ، وای دوست پسرم بهم خیانت کرد، بزنم؟ نزنم؟ تو همین بزنم نزنما هستی که بالاخره میزنی. تموم به همین راحتی. بعد از سه - چهار ساعت مامان اینات برمیگردن خونه. همون دم در مامانت میگه: مادرت بمیره الان گشنه شه، الان انقد درس خونده که خوابش برده... خلاصه مامانت میاد تو اتاق و میبینه نه از تو و نه از کتاب خبری نیست، از تو اتاق میاد بیرون و به بابات میگه که خجسته تو اتاقش نیست. بعد بابا و مامان و داداش سه تایی باهم دنبالت میگردن، همه ی اتاقا رو میگردن و آشپزخونه و حیاط و دستشویی و... بالاخره میان تو حموم، ای دادبیداد جنازه ی دخترشون تو کف حمومه، بابات میزنه تو سرش خودش، مامانت یه جیغ میکشه هفتا کوچه اون ور تر صداشو میشنون، داداشت شوکه میشه( خدا میدونه همین داداشتم باعث مرگ چند نفر شده !) خلاصه دیگه کار از کارم گذشته و تو سه ساعت پیش عمرتو دادی به اونا و از این دنیا رفتی و دکترا هم هیچ کاری نمیتونن برات بکنن(خاک بر سرت). میبرنت پزشکی قانونی و اونجا یه نگاه بهت میندازن و میگن که از شدت عشق زیاد این کار رو کرده و بعدش میذارنت تو یه کفن خوشکل سفید یخچالی و بعدشم میذارنت زیر خاک. خوب تا اینجاشو داشته باش تا یه کمی هم برگردیم پیش همسایه ها و فک و فامیل و دوستان. مطمئننا حق هر ایرانیه که تهمت بزنه و راجب کار بقیه اظهار نظر کنه ، هر ایرانی هم این وظیفه رو به خوبی میتونه انجام بده. خوب اولین کسی که این وظیفه ی مهم رو انجام میده دوست صمیمیه خودته، خوب این دوستت میره به دخترخاله ش میگه : دخترخاله میدونی این خجسته چرا خودکشی کرد ؟! دختر خاله م میگه نه ! دوستت بهش میگه من بهت میگم ولی تو به هیچکس نگی آ اونم میگه باشه قول میدم که نگم زود باش خوب تو بگو واسه چی این کار رو کرده ؟ بعد دوستت میگه : راستش این خجسته با یه پسره دوست بود و بعدش با این پسره و... این از دوستت که وظیفه شو به خوبی انجام داد. . ( اسغفرالله) تو که تو این دنیا نیستی که از خودت دفاع کنی و بگی بابا من فقط عاشق پسره بودم همین. ... خوب همینجوری تمام شهر از حقشون استفاده میکنن و وظیفه ی تهمت زدن رو به خوبی انجام میدن. حالا نوبت مسجده، سه روز مامان، بابات دم در مسجد به طور ایستاده این یه جمله رو تکرار میکن: سلامت باشید، خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه. اون سه روز مسجد هم تموم میشه و مامان ، بابات برمیگردن خونه و یه دو - سه هفته ایی هم یه کم مهمون میرن پیششون و خلاصه بعد از یه ماه - چهل روز همه چیز مثل اول میشه و همه زندگی عادیشون رو شروع میکنن.حالا برگردیم به شب اولی که تو رو گذاشتن زیر خاک. خوب تو زیر خاک هستی و داری با خودت حرف میزنی که آقا اینجا چرا انقد تاریکه ، اینجا چرا انقد تنگه ، اینجا چرا کسی نیست،کاش حداقل گوشیمو مدادن بهم مسج بازی کنم... هینجوری که داری این حرفا رو باخودت میزنی یه دفه میبینی که شیش - هفت نفری اومدن تو از در و دیوار قبرت. و .  خوب اون رئیسه ازت میپرسه خوب خانم خانما اینجا چکار میکنی، میشه دلیل مرگتو به طور واضح برامون بگی ؟ توهم میگی : والله من یه دوست پسر داشتم که خیلی دوستش داشتم ! فرشته هه میگه: خوب ؟! بعد تو میگی : بخدا من خیلی دوسش داشتم، من براش میمردم. بازم فرشته هه میگه : خوب اینا چه ربطی به من داره من میگم چرا مردی همین چکار دارم که تو کیو دوست داشتی. بعد تو میگی : آخه من خیلی دوسش داشتم ولی اون بهم خیانت کرد. دیگه داری فرشته خانم رو عصبانی میکنی، یه جیغی میکشه سرت که تا دنیا دنیاس یادت نره. بعد توهم میگی : خوب چرا عصبانی میشی فرشته خانم؟ خوب من چون دوست پسرم بهم خیانت کرد خودکشی کردم ! اگه تو این لحظه اون هفت - هشتا فرشته ی دیگه زدن زیر خنده بهت برنخوره آ.خوب فرشته خانم دستور میده که بقیه برن بیرون تا شماها یه گپی باهم بزنید. الان فقط موندید تو و فرشته خانم. فرشته خانم صحبتاشو شروع میکنه : خوب خجسته خانم خبر داری که این کار شما گناه کبیره س ؟ توهم میگی : خوب من دوست پسرمو خیلی دوست داشتم من بخاطر اون این کار رو کردم. میگه : خوب کار اشتباهی کردی، میدونی جات کجاس ؟ توهم میگی کجا ؟ شما باید بدون هیچ چون چرایی و یه راست برید توجهنم. بازم میگی: ولی فرشته خانم اون به من خیانت کرد، شما که جای من نبودید وقتی خندهاشو دیدم. میگه : بهرحال اینجا شما یه مختصر عذابی میبینید و بعدش تو برزخ هم یه مختصر عذابی میبینی و عذاب اصلیه میمونه واسه دوزخ. خوب توهمین لحظه دوتا فرشته، فرشته که چه عرض کنم دونفر همچین قد بلند، چهارشونه، خشن(میان تو قبر و میگن سلام خانم فرشته ما آماده ایم واسه انجام وظیفه. بیچاره اومدن عذابت بدن. خلاصه هرچی فرشته خانم رو التماس میکنی هیچ فایده ایی نداره.  خوب مختصر عذابه رو اینجا میبینی و میری اون دنیا. تو صف جهنمیا هستی و منتظری که بقیه برن تو جهنم و نوبت توهم برسه همونجوری که تو صف وایسادی این صف بهشتیا رو یه نگاهی میندازی، یه نفر تو صف بهشتیا خیلی برات آشناس، خوب که نگاش میکنی میبینی که این همون دوست پسره س که. اونم انگار تورو شناخته، همونجوری که دست در دست دوست دختره توصف بهشتیا وایساده میگه: به به خجسته خانم، حالتون خوبه ؟ آخی باید برید جهنم ؟ اونجا چکار میکنید ؟ اینجاس که دیگه مثل سگ پشیمونی.
 
توجه 1: بهتره وقتی دلت گرفته بری همون پارک سرکوچه ی خودتون.
توجه 2: اگه آدم زرنگی باشید  میتونید یه جورایی از تو صف جهنمیا برید تو صف بهشتیا فقط باید یه کم سرعت العمل داشته باشی
 توجه3: آخه دختر خوب عاشقی کودومه زندگیتو کن...همیشه قبل هر تصمیمی خوب فکر

چند حکایت از پائولوکوئیلو

شهسواری به دوستش گفت: بیا به کوهی که خدا آنجا زندگی می کند برویم.میخواهم ثابت کنم که اوفقط بلد است به ما دستور بدهد، وهیچ کاری برای خلاص کردن ما از زیر بار مشقات نمی کند.

دیگری گفت: موافقم .اما من برای ثابت کردن ایمانم می آیم .

وقتی به قله رسید ند ،شب شده بود. در تاریکی صدایی شنیدند:سنگهای اطرافتان را بار اسبانتان کنید وآنها را پایین ببرید

شهسوار اولی گفت:می بینی؟بعداز چنین صعودی ،از ما می خواهد که بار سنگین تری را حمل کنیم.محال است که اطاعت کنم !

دیگری به دستور عمل کرد. وقتی به دامنه کوه رسید،هنگام طلوع بود و انوار خورشید، سنگهایی را که شهسوار مومن با خود آورده بود،روشن کرد. آنها خالص ترین الماس ها بودند...          

مرشد می گوید: تصمیمات خدا مرموزند،اما همواره به نفع ما هستند .

-------------------------------------------

رام کنندگان حیوانات سیرک برای مطیع کردن فیلها از ترفند ساده ای استفاده می کنند.زمانی که حیوان هنوز بچه است، یکی از پاهای او را به تنه درختی می بندند. حیوان جوان هر چه تلاش می کند نمی تواند خود را از بند خلاص کند اندک اندک ای عقیده که تنه درخت خیلی قوی تر از اوست در فکرش شکل می گیرد.وقتی حیوان بالغ و نیرومند شد ،کافی است شخصی نخی را به دور پای فیل ببندد و سر دیگرش را به شاخه ای گره بزند. فیل برای رها کردن خود تلاشی نخواهد کرد .پای ما نیز ، همچون فیلها،اغلب با رشته های ضعیف و شکننده ای بسته شده است ، اما از آنجا که از بچگی قدرت تنه درخت را باور کرده ایم، به خود جرات تلاش کردن نمی دهیم، غافل از اینکه  : برای به دست آوردن آزادی ، یک عمل جسورانه کافیست

-------------------------------------------

مردی زیر باران از دهکده کوچکی می گذشت . خانه ای دید که داشت می سوخت و مردی را دید که وسط شعله ها در اتاق نشیمن نشسته بود .مسافر فریاد زد : هی،خانه ات آتش گرفته است! مرد جواب داد : میدانم .            

مسافر گفت:پس چرا بیرون نمی آیی؟

مرد گفت:آخر بیرون باران می آید . مادرم همیشه می گفت اگر زیر باران بروی ، سینه پهلو میکنی

زائوچی در مورد این داستان می گوید : خردمند کسی است که وقتی مجبور شود بتواند موقعیتش را ترک کند .

-------------------------------------------

مردی در نمایشگاهی گلدان می فروخت . زنی نزدیک شد و اجناس او را بررسی کرد . بعضی ها بدون تزیین بودند، اما بعضی ها هم طرحهای ظریفی داشتند .زن قیمت گلدانها را پرسید و شگفت زده دریافت که قیمت همه آنها یکی است .او پرسید:چرا گلدانهای نقش دار و گلدانهای ساده یک قیمت هستند ؟چرا برای گلدانی که  وقت و زحمت بیشتری برده است  همان پول گلدان ساده را می گیری؟                  

فروشنده گفت: من هنرمندم . قیمت گلدانی را که ساخته ام می گیرم. زیبایی رایگان است

-------------------------------------------

حکایت

 

در روم باستان، عده ای غیبگو با عنوان سیبیل ها جمع شدند و آینده امپراتوری روم را در نه کتاب نوشتند.سپس کتابها را به تیبریوی عرضه کردند . امپراطور رومی پرسید : بهایشان چقدر است؟

سیبیل ها گفتند: یکصد سکه طلا

تیبریوس آنها را با خشم از خود راند سیبیل ها سه جلد از کتابها را سوزاندند و بازگشتند و گفتند: قیمت همان صد سکه است !

تیبریوس خندید و گفت:چرا باید برای چیزی که شش تا و نه تایش یک قیمت دارد بهایی بپردازم؟

سیبیل ها سه جلد دیگر را نیز سوزاندند و با سه کتاب باقی مانده برگشتند و گفتند:قیمت هنوز همان صد سکه است .

تیبریوس با کنجکاوی تسلیم شد و تصمیم گرفت که صد سکه را بپردازد . اما اکنون او می توانست فقط قسمتی از آینده امپراطوریش را بخواند .

مرشد می گوید: قسمت مهمی از درس زندگی این است که با موقعیتها چانه نزنیم

با سپاس از خانم نرگس افشار برای فرستادن این مطلب