-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 11 مهرماه سال 1392 16:43
بعد از 4 سال اومدم به این وبلاگ....جالب بود
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 16 اسفندماه سال 1391 02:14
-
بعد از رفتن امیر چی شد...
شنبه 14 خردادماه سال 1390 19:43
-
تموم نشد
یکشنبه 21 شهریورماه سال 1389 15:11
سلام به کی نمیدونم سلام به این وبلاگ سلام به عشق... هنوز این وبلاگ بسته نشده؛هنوز کلی حرف توش هست؛هنوز این داستان این عشق و جود داره.......... شاید دیگه نمی یام بنویسم اما هنوز من گیر این داستانم داستانی که باعش می شه کلی اشک بریزم واسه خودم واسه اون وروزهایی که گذشت......... و این داستنان که نمی دونم پایانش کی هست؟...
-
!!
چهارشنبه 12 خردادماه سال 1389 13:14
دیروز بعد از کلی وقت با شیما حرف زدم؛مثل یک سال پیش اول آشناییمون حرفاش توش ترس بود؛ترسی که طبیعی بود ؛اما با تمام وجود می خوام که خداوند بهترین را واسش رغم بزنه...!! باز دارم تغییر می کنم و احساس می کنم دوره جدیدی را قراره شروع کنم...!! میلی واسه دوستی با کسی ندارم دوست درم تو تنهایی خودم باشم؛باز علاقه ام به اک خیلی...
-
؟
دوشنبه 10 خردادماه سال 1389 15:21
مرسی واسه حرفات واسه صحبت هات نمی دونم ا تو پیله خودش مونده یا من! نمی دونم احساسم به اون چیه؟ حقیقت یا دروغ !نمی دونم چرا همیشه دوست دارم باورش کنم! و چرا اون با همه خوبی ها ش اینجوری می کنه؟ بهش گفتم رابطمون ۱ طرفه هست؟ می گه دیونه مگه میشه آدم ۴ سال با یکی باشه و به اون احساس نداشته باشه میگم از روی عادت ؟می گه نه...
-
سپاس گزارم
سهشنبه 14 اردیبهشتماه سال 1389 16:42
از وجود ا توی زندگیم حس خیلی خوبی دارم اگر ۱۰۰ بار هم پا به این جهان می گذاشتم حتما انتخابش می کردم خیلی از پسر هایی که پا به زندگیم می زارن و سعی می کنن که به من نزدیک بشن از این موضوع آزار می بینن..! اما خوب من واقعا دوسش دارم فکر می کردم با وجود یه نفر که خیلی بهم حس بده من اون را از یاد می برم اما خیلی ها اومدن و...
-
مبارک
پنجشنبه 26 فروردینماه سال 1389 17:06
داشتم با م راجع به اینکه اگر کاری فکر می کنی درسته باید انجام بدی یا نه صحبت می کردم؛توی فکرم جریان همون دختر بود؛ تلفنم زنگ خورد ؛وای چی می دیدم اسم اون دختر روی گوشیم افتاده؛وای خدای من!وای کائنات... ا نبودش رفته بیرون واسه چند تا کار... از پله ها با سرعت اومدم پایین... ـسلام :ببخشید خانم شما چند بار به گوشی من تماس...
-
یدی از گذشته
پنجشنبه 26 فروردینماه سال 1389 16:42
حود ۱۰ ماه پیش یه اتفاق توی زندگی من افتاد که مسیر رابطه من را عوض کرد؛چیزی که من همیشه از اون مطمئن بودم و با اون دل خودم را خوش کرده بودم و می گفتم هیچ وقت ا نمی کنه:اما اینجوری نشد... نزدیک به ۱ یا ۲ ماه بود که من و ا از هم جدا شده بودیم اما باز هم رابطه ما تموم نشده بود :وقتی که دوباره رابطه بر قرار کردیم فهمیدم...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 24 فروردینماه سال 1389 16:26
داستان من و تو معلوم نسیت پایانش کی هست؟ هر بار که حس میکنیم این اخرش؛اما بازم نمی شه نه اینکه من نخوام :آخه تو هم نمی خوای... می گی تموم اما دلت نمی یاد... خوب معلوم که نمی تونی از من دل بکنی...
-
شروع دوباره اوایل اسفند
سهشنبه 24 فروردینماه سال 1389 16:24
دوباره بازم از اول شروع شد شایدم شروع نشهههههههههههههههههههههه اما بازم خواست که با هم دوست بشیم منم خوب ؛بدم نمیاد آخه درسته که دیگه مثل اون وقت ها نیستم اما من هیچوقت کامل فراموشش نکردم
-
تو را دوست می دارم
پنجشنبه 19 آذرماه سال 1388 10:06
تو را به جای همه ی کسانی که نشناخته ام دوست میدارم تو را به خاطر عطر نان گرم برای برفی که آب میشود دوست میدارم تو را برای دوست داشتن دوست میدارم تو را به جای همه ی کسانی که دوست نداشته ام دوست میدارم تو را به خاطر دوست داشتن دوست میدارم برای اشکی که خشک شد و هیچ وقت نریخت لبخندی که مهو شد و هیچ گاه نشکفت دوست میدارم...
-
نمی دونم...
پنجشنبه 28 آبانماه سال 1388 16:47
من فهمیدم که بین من و تو هیچی نیست احساسم بهت تغییر کرد و شاید دیگه هیچ وقت درست نشه الن دلیل بودنت یه چیز دیگست شاید حکمت دوستیمون هم این بود نمی دونم...
-
غرور
سهشنبه 19 آبانماه سال 1388 14:46
نمی دونم چرا دیگه نمی تونم باورش کنم واقعاحرفاش راست بود؟ آخه این مدت از بس به من دوروغ گفته نمی دونم دیگه کدام از حرفاش را باور کنم خیلی دلم گرفته از یک طرف غرور خودم از یه طرف.... آخه من باید چه کار کنم کاش این همه امید بهش نداده بودم کاش دلش را با حرفام؛حرفایی که از اون شنیده بودم خوش نکرده بودم نمی دونم چطور تحمل...
-
...
دوشنبه 18 آبانماه سال 1388 17:15
آخر همه داستان بدهکار می شدم این جالب بود آخر همهی ناراحتی هاش من کسی بودم که کاسه کوزه ها سر من شکسته می شد منی که با خواست خودم وارد زندگیش نشده بودم من که با زمزمزه های اون که از عشق می گفت؛ از دوست داشتن می گفت از آینده می گفت... به این بازی وارد شدم نمی تونم شکایت کنم از هیچکس و هیچ حتی از اون آخه من به کارما...
-
من و ا..
دوشنبه 18 آبانماه سال 1388 17:09
روزهایی که کنار ا گذشت درس های زیادی به من داد من تونستم معنی دوست داشتن را حس کنم ؛خالصانه دوسش داشتم این احساس خیل عمعق بود؛روز به روز هم زیادتر می شد؛روزهای اولی که این احساس را داشتم خیلی ها بهم می خندیدمد و می گفتند ۲ سال دیگه به خودت می خندی اما اون ۲ سال هم اومد و من به خودم نخندیدم. من دوست داشتم که یه نفر را...
-
تا کی نمی دونم
چهارشنبه 21 مردادماه سال 1388 17:07
پایان قصه من وتو کجاست؟ تو چرا اومدی؟ چرا می ری ؟ و چرا بازم میای ؟ می خوای من را به کجا ببری؟ از من چی می خوای ؟ من از تو چی می خوامممممممممممممم؟ آخه چرا پایاینش طولانی شد؟ چرا همکاری نمی کنی؟ از هیچ طرفش تو هم گیر افتادی ؛مثل من می دونم تو هم نمی دونی با من چه کار نی ؛می دونم تو هم نمی تونی دل بکنی ؛می دونم من...
-
پایان این قصه
یکشنبه 14 تیرماه سال 1388 13:23
قرار شد یه جا جدیدشروع به نوشتن کنم:آخه داستان این وبلاگ به پایان رسیده و دلیلی واسه این جا اومدن نیست ؛این وبلاگ اومد که من حرفای دلم را واسه اونی که شده بود تمام هستی من بزنم؛اما اون رفت و کلی اتفاقات افتاد که باعث شد من کلی فکر کنم و بفهمهم که خدا دوستم داشت که این بازی را واسم تمام کرد. بازی که من می خواستم به هر...
-
ضد حال
چهارشنبه 10 تیرماه سال 1388 12:27
کلی نوشته بودم که زنگ زدم به ش با اون حرف زدم بعد که اومدم ثبت بزنم زمان تمام شده..................... مامان من دیگه حوصله ندارم دوباره بنویسم ضد حال بدی بود
-
مشکلات
چهارشنبه 6 خردادماه سال 1388 20:11
استادی در شروع کلاس درس، لیوانی پر از آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند نمی دانیم. استاد گفت: من هم بدون وزن کردن نمی دانم دقیقاً وزنش چقدراست. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقی...
-
عشق
چهارشنبه 6 خردادماه سال 1388 20:03
امروز هم احساس خوبی دارم؛ از عشق شنیدم؛وتنم پر شد از بوی یار؛ مهم نیست او کجاست؛چون او وجسمش تمام شد؛و به ابدیت پیوست نمی توانم به وجود جسمانی اون دیگر لحظه بیندیشم من آنچه را که می خواستم در راهم یافتم می دانم که معبود هستی مرا تنه نخواهد گذاشت او مرا لحظه ای به خود وا نمی گذارد او عشق است؛و عشق ورزیدن لایق ذات پاکش...
-
مهربانم
چهارشنبه 6 خردادماه سال 1388 19:52
می دونم حرفام آزارت داده؛ولی با حرفام قصد ازار تو را نداشتم؛اصلا منظورم به تو نبود؛من فقط گفتم اون حرفا محرک من بود؛من با اون حرفا باعث شد یه چیزایی را ببینم که خودم می دونستم و نمی خواستم ببینم و باور کنم؛ولی نم دونم چرا بعد از گفتن اون حر فها همه چیز برام قابل دیدن شد ؛اون حقایقی که هیچوقت تمایل به دیدنش نداشتم. اما...
-
...
سهشنبه 5 خردادماه سال 1388 12:21
امروز حس خیلی خوبی دارم و کلی حرف واسه گفتن ؛مخصوصا با تو امیر جان ؛کلی چیز میز هست که باید بگم؛ولی خوب فردا امتحان دارم احتمالا امروز فرصت نمی کنم بگم؛بعد قشنگ می یام و کلی حرف می زنم الان فقط اومدم بگم سوگماد دوستت دارم ماهانتا دوستت دارم کائنات دوست دارم
-
چند روز ازت خبر ندارم
دوشنبه 4 خردادماه سال 1388 19:34
چند روزه که ازت خبر ندارم نمیدونم کجای قصه موندی نمی دونم تو در چه حالی اما منو به مرز بی کسی رسوندی خدا کنه یادت نرفته باشه اون همه عشق و اون همه خاطره با هم دیگه روزای خوبی داشتیم حیفه که اون لحظه ها یادت بره چند روزه که ازت خبر ندارم نمیدونم کجای قصه موندی ولی بدون یادم نمیره هرگز ع هدی رو که با چشمای تو بستم
-
حس خوب
دوشنبه 4 خردادماه سال 1388 19:27
دیروز حس خیلی خوبی داشتتتتم؛رفتم کلاس؛هر وقت که می رم کلاس یه انرژی خاصی می گیرم جالبه هر وقت که می رفتم کلاس اگر از دست ا ناراحت بودم ؛اینقدر جو کلاس من تو عالم عشق می برد؛که بلا فاصله بهش زنگ می زدم و سعی می کردم همان طوری که خودم آرومم اونم آروم کنم بعدش اون می گفت بیا پیشم ؛منم که از خدا خواسته که اون لب باز کنه...
-
ماهانتا
شنبه 2 خردادماه سال 1388 19:05
ماهانتا سلام دیروز ع بهم پیشنهاد که مسائلم را با تو در میون بذارم؛از خودت یاری بخوام؛بهم گفت مراقبه کنم؛حوصله مراقبه نداشتم ولی خوب تو رویا ازت خواستم؛تز امشب دوست دارم مراقبه هم کنم؛باید عشقت تو قلبم زیاد بشه؛ امروز یه کتاب جدید از کتابخونه گرفتم که بخونم کتاب آقای ص هم تموم شد باید وقت کنم بهشون بدم؛کتاب خوبی بود...
-
خوشحالم
شنبه 2 خردادماه سال 1388 18:55
چقدر خوشالم سوگماد من مرسی؛چقدر خوشکل بهم انرژی می دی بدون اینکه خودم بفهمم دلیل شادیم چیه؟ انگار که نه انگار صبح داشتم گریه می کردم آخه مثل یه کبوترم که از قفس آزاد شده؛حس خوبی دارم نازنینم ناراحته؛آخه امروز ۲ خرداد و واسش پر از خاطره؛می فهمش خاطره ها آدم را خیل آزار می ده؛و لی خوب گل من به جای فکر کردن به خاطره...
-
حسرت یه شب خوشکل
جمعه 1 خردادماه سال 1388 21:05
چه شب خوبی می تونست بشه و چطور الکی خرابش کردم؛هیچوقت حسرت یه چیز اینقدر به دلم نمونده بود که حسرت اون شب دلم هست. بهم گفته بود سعی کن تا می تونی بهت خوش بگذره ؛به هیچی فکر نکن همین نتمیم را داشتم چقدر از شب قبلش خوشحال بودم حس خوبی تمام وجودم را گرفته اون روز هم همینطور از صبح هم من هم دوستانی را که دعوت کردم شور و...
-
کائنات
چهارشنبه 30 اردیبهشتماه سال 1388 19:31
دیشب عسل را دیدم؛کلی دلم واسش تنگ شده بود دختر خوبی؛شخصیت خاصی داره؛ خیلی به من احترام میزاره؛واسم عزیز اونم یه مدت دلش گرفته ؛سعی کردم آرومش کنم؛واسش حرف زدم خیلی خوشکل به حرفام گوش داد؛سوگماد من عشق من ؛نمی دونم چطور ازت تشکر کنم؛دیشب با کائنات آشتی کردم اهدافم را نوشتم و یه دستور جدی بهش دادم و تاریخ زدم که تو اون...
-
۶ تا دوست دارم
سهشنبه 29 اردیبهشتماه سال 1388 20:46
خدایا بازم عجیب تو اوج ناراحتی ها اومدی سراغم الان حس خیلی خوبی دارم حسی که با چند min پیش فرق داره. خدایا 6 تا دوست دارم