حس خوب

دیروز حس خیلی خوبی داشتتتتم؛رفتم کلاس؛هر وقت که می رم کلاس یه انرژی خاصی می گیرم 

جالبه هر وقت که می رفتم 

کلاس اگر از دست ا ناراحت بودم ؛اینقدر جو کلاس من تو  عالم عشق می برد؛که بلا فاصله بهش زنگ می زدم و سعی می کردم همان طوری که خودم آرومم اونم آروم کنم بعدش اون می گفت بیا پیشم ؛منم که از خدا خواسته که اون لب باز کنه نمدونستم چطور تاکسی بگیرم و خودم را به اون کسی برسونم که تمام احساسم صداش میزد 

جالب بود این بار بحث کلاس در مورد عشق بود؛حس خوبی داشتم و دلیلی به زنگ زدن نمی دیدم؛بعدشم با سارا رفتم انجمن ؛اونجا یکم حوصله من را سر می بره ولی خوب اون جا هم خوبه؛آقای سلطانی هم بودش ؛همه بهمون می گفتن چرا نیومدید جمعه پیر بنو؛چقدر حس خوبی داشتم. 

به سارا می گفتم واقعا از خدا سپاس گذارم که این قدرت را بهم داده؛سارا می گفت مواظب باش مغرور نشی؛راست می گه غرور آدم را نابود می کنه.......... 

شب با سارا رفتیم خونشون؛اما یه تلفن از یه عزیز یکم حالم را گرفت ؛نمی دونم چرا؟ قبلا اینجوری نبودم؛تازه فهمیدم نه من هنوز ضعیفم؛ 

آخه انتظارم از اون خیلی شده بود؛فکر می کردم دوستیم با اون خیلی ارزشش رفته بالا و اون به خاطر من از یه چیزایی می گذره؛می دونم ما اجازه نداریم از کسی انتظار داشته باشیم؛ 

 

حسم را طبق معمول بهش گفتم؛اما نباید می گفتم؛ شاید...

امروز صبح ا بهم اس داد؛چقدر این بشر دوست داشتنی؛واقعا دوسش دارم ؛آرومم می کنه؛عشق اشکان هم به نتیجه رسید ؛خدا رو شکر؛که راه خودش را پیدا کرد

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد