مبارک

داشتم با م راجع به اینکه اگر کاری فکر می کنی درسته باید انجام بدی یا نه صحبت می کردم؛توی فکرم جریان همون دختر بود؛ 

تلفنم زنگ خورد ؛وای چی می دیدم اسم اون دختر روی گوشیم افتاده؛وای خدای من!وای کائنات... 

ا نبودش رفته بیرون واسه چند تا کار... 

از پله ها با سرعت اومدم پایین... 

ـسلام :ببخشید خانم شما چند بار به گوشی من تماس گرفته بودید؟ 

-بله؛(اسمش آوردم) 

-بله خودم هستم.ـمیو تونم بپرسم شما با ا.پ چه ارتباطی دارید... 

نمی تونستم باور کنم؛اون چی می گفت؟طاقت نیاوردم بهش گفتم که ما الان نزدیک به ۲ سال که با همیم و.... 

حرفاش باور کردنی نبود..... 

اولین شبی بود که هر کاری که می کردم نمی تونستم بخوابم؛حرفاش از جلوی چشمام رد می شد... 

خیلی وحشتناک بود... 

و فرداش دوباره اون با من تماس گرفت و کلی حرف.. 

می گفتش خوب فکرات کن اگه نمی خوای با اون باشی من اون را نگه می دارم 

با حرفاش اول خیلی حس بدی بهم دست داد؛خیلی با هم حرف زدیم 

و فهمیدم اون هم خیلی بهش سخت گذشته 

و ا قعا  ا حق نداشت این کار هارو بکنه  

رابطمون با هم خیلی قوی شد 

و داستان های که پشت سر این موضوع اتفاق افتاد.... 

تا جایی که اون شد یکی از بهترین دوست های من؛یکی از اون دوست هایی شد که هر روز از حال هم با خبر بودیم؛و کلی چی از هم می دونستیم؛گاهی فکر می کردیم وجود ا واسه آشنا شدن ما ۲ تا بود؛و تا این جا بگم که اون خیلی تلاش کرد که من بتونم با احساسم کنار بیام؛دختر کاملا احساسی و مهربونی که پر از حس های قشنگ بود 

اما اون نمی دونه که من هنوز توی اون همه احساس غرق هستم با اینکه عوض شدم و کلی اتفاق واسه من افتاده اما هنوز ا وجود داره و پاک نشده... 

و در اخر اون دختر خوشکل و مهربون که کلی بالا و پایین را حس کرد و روزهای سرد و شیرین دوستی با افرادی که وارد زندیگش شدن را چشید؛واسه بعضی هاشون گریه کرد و چیز میز یاد گرف الان داره عروس میشه و پای بند به یه زندگیامیدوارم خوشبخت بشه 

بتونه کنار این آدم خوشبخت :شاد و راضی باشه و به همه ی خواسته هاش برسه... 

خدایا داستان من به کجا کشیده میشه؟ 

این حس کی توم میشه؟

نظرات 1 + ارسال نظر
فرخ پنج‌شنبه 26 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 05:21 ب.ظ http://chakhan.blogsky.com

سلام تو جزیره هستی! مانند نگینی که در آبی اقیانوس میدرخشد قایقهای کوچک و حقیر نه توانش را دارند و نه لایق آنند که به تو نزدیک شوند! فقط کشتیهای باشکوه و زیبا را توان آن است که به تو دست یابندو در ساحل سبزت لنگر بیندازند!
آن قایق کوچک را لایق ندان و او را چون لکه ابری ناچیز از صفحه آسمان اندیشه هایت پاک کن! به دیدارم بیا ای دوست

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد