پایان این قصه

قرار شد یه جا جدیدشروع به نوشتن کنم:آخه داستان این وبلاگ به پایان رسیده و دلیلی واسه این جا اومدن نیست ؛این وبلاگ اومد که من حرفای دلم را واسه اونی که شده بود تمام هستی من بزنم؛اما اون رفت و کلی اتفاقات افتاد که باعث شد من کلی فکر کنم و بفهمهم که خدا دوستم داشت که این بازی را واسم تمام کرد. 

بازی که من می خواستم به هر سختی که شده اون را ادامه بدم؛هر سختی که شده نقش یه ناجی را بازی کنم؛دوست داشتم آخر بازی با اون باشم تا اون به آرامش برسه؛با فکرهایی که تو سرم بود ؛فکر می کردم بعد از اون دیگه نمی تونم به کسی حتی نگاه کنم؛اما این آخری ها خودش را  واسه من خراب کرد و اتفاقهایی افتاد که من انتظارش را نداشتم؛نمی خواستم از تو ذهنم پاکش کنم ولی شد .... 

و تو این مدت فهمیدم آدمای پاک هم تو این دنیا زیادن؛کسایی که تو را واسه وجودت می خوان ؛کسایی که حتی حاضرند فقط یه صدا از تو داشته باشند؛کسایی که کارایی واسه تو میکنن که اونایی که تو هستیتو بهشون دادی نکردند... 

و فهمیدم من آدمی نیستم که بخوام به کسی دروغ بگم و اون را... 

واسه همین دیگه زیاد نمی بیام اینجا؛شاید دیگه هیچوقت نیام چون می دونم دیگه این وبلاگ  

واسه هدفی که قبلا بود نیستش؛و اگر بیام دلیلش با گذشته یکی نیست و فقط دلیلش این که از اینجا وبلاگ را شناختم همین.

ضد حال

کلی نوشته بودم که زنگ زدم به ش با اون حرف زدم بعد که اومدم ثبت بزنم  

زمان تمام شده..................... 

مامان من دیگه حوصله ندارم دوباره بنویسم 

ضد حال بدی بود