حسرت یه شب خوشکل

چه شب خوبی می تونست بشه و چطور الکی خرابش کردم؛هیچوقت حسرت یه چیز اینقدر به دلم نمونده بود که حسرت اون شب دلم هست. 

بهم گفته بود سعی کن تا می تونی بهت خوش بگذره ؛به هیچی فکر نکن 

همین نتمیم را داشتم چقدر از شب قبلش خوشحال بودم حس خوبی تمام وجودم را گرفته 

اون روز هم همینطور از صبح هم من هم دوستانی را که دعوت کردم شور و شوق عجیبی داشتیم 

اولش خورد تو ذوقمون قرار بود اتوبوس دختر و پسرا جدا باشه؛من نیگران بودم می دونستم اینجوری می خوره تو ذوق بچه ها دوست داشتم به همشون خوش بگذره؛دوسشون دارم ؛بچه ها ی گلی هستند ؛ا.ونا هم من را دوس دارند؛خیلی هوام دارن 

خلاصه به دوستام گفتم من می خوام که همه با هم باشند واسه همین حتما این اتفاق می افته چون من می خوام کائنات جورش می کنه 

همینجوری شد با اینکه خیلی سخت بود ولی خواسته من بر آورده شد؛ 

تو را خیلی خوش گذشت 

که ا بهم گفت که اون گفته..... 

خیلی دلم گرفت؛آخه مطمئن بودم اون ناراحته؛قصد ناراحت کردنش را نداشتم ولی اون اینجوری خواست 

می دونستم حس بدی داره؛آخه خیلی مغروره 

ولی خوب من خوب شناختمش 

ولی زود یادم رفت 

با بچه ها هماهنگ بودم ؛می گفتم و می خندیدم 

اونجا که رفتیم ؛بازم همینطور بود که یه آن احساس کردم میخوان یه چیزایی بهم بگن 

از شب تا صبح حرف زدیم 

اصلا نفهمیدیم چطور صبح شد؛فرصت قشنگ با اونا بودن را از دست داد م 

وای خدایا 

چطور روش میشه این همه دروغ بگه 

چطور می تونم ببخشمش؛احساس بدی نسبت بهش پیدا کردم؛همون چیزی که خودش دوست داشت داره اتفاق می افته؛می خواست ازش بدم بیاد؟خوب حالا بدم می یاد 

از خاطره هاش نفرت دارم؛تا کی می خواد دروغ بگه 

یه اس دادم به ع؛باورش نمی شد که بهش اس دادم ؛زنگ زد ذوق زده شده بود که تحویلش گرفتم 

تو را خدا می بینی.....؟ 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد