سپاسگزارم

 

می خواهم مانند کودکان در حال زندگی کنم و استرس گذشته و آینده را نداشته باشم 

و خودم رابا فکر های بیهوده آزار ندهم 

گذشته گذشت 

و هنوز آینده نیامده؛پس چرا لحظه هایی را که می توانم خوش باشم و احساس خوبی داشته باشم به خاطر ترس از آینده نابود کنم؟ 

توکلم را به خداوند افزایش می دهم تا بهترین را برایم در آینده رغم بزند. 

دیگر تصمیم به شکایت از دیگران ندارم که چرا چنین رفتاری را با من داشته اند. 

و برای دوستان و خانواده ام و آنهایی که یک روز را با خوشی با آنها سپری کردم برکت می فرستم و از روح الهی لحظه های خوشی را برایشان خواستارم.   

           

سپاسگزارم

 

امروز روز زیبایی از روزهای خداوند است 

امروز صبح که از خواب بلند شدم یکم دلم دلم گرفته بود؛ام طولی نکشید که خداوند دوباره برکاتش را بهم نشون داد. 

و دوباره شاد و سر حال شدم(البته به دلیل سرما خوردگی گلوم می سوزه )از درون احساس شادی دارم  

احساسم خیلی خوببببببببببببببببببببه 

خوشحالممممممممممممممممممممممم 

و خداوند را برای این برکاتش سپاسگزارم

آه

 

با دلی خسته دستانم را بسویت گشودم 

واز تویاری می خواهم 

مگذار در این واپسین لحظات دلم از کینه پر شود 

مگذار دلم از آه پر شود که مبادا آهم دامنش را بگیرد 

دلم را از عشق خود پر کن و برکاتت را برایش در زندگیش جاری کن  

خنده ی تو

ازپس نبردی سخت باز می گردم

با چشمانی خسته

که دنیا را دیده است

بی هیچ دگرگونی,

اما خنده ات که رها میشود

و پروازکنان در آسمان مرا می جوید

تمامی درهای زندگی را

به رویم می گشاید.

 

عشق من,خندهء تو

در تاریک ترین لحظه ها می شکفد

و اگر دیدی,به ناگاه

خون من بر سنگفرش خیابان جاریست,

بخند,زیرا خندهء تو

برای دستان من

شمشیری است آخته.

 

خندهءتو,در پاییز

درکنارهءدریا

موج کف آلوده اش را

باید برفراز,

ودربهاران,عشق من,

خنده ات را می خواهم

چون گلی که در انتظارش بودم,

گل آبی,گل سرخ

کشورم که مرا می خواند.

 

بخند بر شب

 برروز,برماه,

بخند بر پیچاپیچ

خیابانهای جزیره,بر این پسربچه کمرو

که دوستت دارد,

اما آنگاه که چشم می گشایم ومی بندم,

آنگاه که پاهایم می روند وباز می گردند,

نان را,هوا را,

روشنی را,بهار را,

ازمن بگیر

اما خنده ات را هرگز

تا چشم از دنیا نبندم.

 

و اگر بغض کنی


نه تو می مانی

نه اندوه

ونه هیچ یک از مردم این آبادی        

به حباب نگران لب یک رود قسم

وبه کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت

غصه هم خواهد رفت

آن چنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند

لحظه ها عریانند

به تن لحظه خود جامه اندوه مپوشان هرگز

تو به آینه

نه

آینه به تو خیره شده است

تو اگر خنده کنی او به تو خواهد خندید

و اگر بغض کنی

آه از آینه دنیا که چه ها خواهد کرد

گنجه دیروزت پر شده از حسرت و اندوه و چه حیف

بسته های فردایت همه ای کاش ای کاش

ظرف این لحظه ولیکن خالی است

ساحت سینه پذیرای چه کس خواهد بود

غم که از راه رسید در این سینه بر او باز مکن

تا خدا یک رگ گردن باقی است

تا خدا مانده به غم وعده این خانه مده

تنهایت نمی گذارم

یک شب خواب دیدم که با خدا روی شن های ساحل قدم می زنم

و از آنجا تمام مراحل زندگی ام را می دیدم ..

 ناگهان متوجه شدم که درمراحل شادی و خوشحالیم

اثر دو ردپا روی ساحل است . جای پای خودم و جای پای خدا .

 اما در مواقع سختی و نا امیدی فقط یک رد پا بر روی شن ها قرار دارد .

 با گلایه از خدا پرسیدم چرا در مواقع شادمانی من با من بودی

اما در مواقع نا امیدی و رنج مرا تنها گذاشتی؟

خداوند پاسخ داد : من هیچ گاه تورا تنها نگذاشتم

در مواقع رنج و نا امیدی تو من تو را به دوش گرفته بودم

 و با خود می بردم این جای پای من است تو آن موقع روی شانه های من بودی

کاش واقعا بتوانم همدمت باشم

از اینکه می توانم همدمت باشم خدا را شکر می گویم


و یا اینکه شریک ماتمت باشم خدا را شکر می گویم


تو خود در چشم من خواندی که از تنها نشینی سخت بیزارم


همینکه خاکسار مقدمت باشم خدا را شکر می گویم


خدا را شکر می گویم که در قلبم تو را دارم ، تو را دارم


از اینکه تا ابد بیش و کمت باشم خدا را شکر می گویم


تو میدانی که من هم مثل تو صد غصه خون جگر دارم


همینکه من خریدار غمت باشم خدا را شکر می گویم


به آن پروردگار واحد و تنها هزاران مرتبه سوگند


از اینکه می توانم همدمت باشم خدا را شکر می گویم

 

تو کیستی؟!

تو کیستی که من اینگونه بی تو بی تابم

شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم

تو کیستی که من از موج هر تبسم تو

بسان قایق سر گشته روی گردابم

من از کجا سر راه تو آمدم ناگاه

چه کرد با دل من آن نگاه شیرین آه

تو دور دست امیدی وپای من خسته است

چراغ چشم تو سبز است وراه من بسته است

تو آرزوی بلندی و دست من کوتاه

چه آرزوی محالی است زیستن با تو

مرا همین بگذارند یک سخن با تو

به یاد سهراب

    با تو ام ای سهراب ای به پاکی چون آب 

یادته گفتی بهم تا شقایق زنده است زندگی باید کرد

نیستی سهراب ببینی که شقایق هم مرد

دیگه با چی کسی رو دلخوش کرد

بادته گفتی بهم ، اومدی سراغ من نرم و آهسته بیا

که مبادا ترکی برداره چینی نازک تنهایی تو

اومدم آهسته نرم تر از یک پر قو

خسته از دوری راه خسته و چشم به راه

یادته گفتی بهم عاشقی یعنی دچار

فکر کنم شدم دچار

تو خودت گفتی که تنهاست ماهی

اگر دچار دریا باشه آره تنها باشه یار غمها باشه

یادته گفتی گاه گاهی قفسی می سازم می فروشم به شما

که به آواز شقایق که در آن زندانیست

دل تنهائیتان تازه شود

دیگه حتی اون شقایق که اسیر قفسه ، سهراب

صاحب یک نفسه ،

نیست که تازگی بده این دل تنهایی من

پس کجاست اون قفس شقایقت

منو با خودت ببر به قایقت

راست میگفتی کاش مردم دانه های دلشان پیدا بود

آره کاشکی دلشون شیدا بود

من به دنبال یه چیز بهترینم سهراب

تو خودت گفتی بهم ، بهترین چیز رسیدن به نگاهی است

که از حادثه عشق تر است ..........