یه روز پر بار

دیروز روز خیلی جالبی بود . 

عید پر باری بود.صبح با بچه های انجمن رفتیم صیف آباد(خانه معلواین ذهنی)قبل از اینکه برم یکم می ترسیدم؛آخه داشتیم می رفتیم پیش اون کسایی که ما اون ها را دیونه خطاب می کنیم؛شب قبل ارز اینکه بخوابم پشیمون شده  بودم که برم ولی خواب شخصی را دیدم که واسم خیلی محترمه؛بهم گفت که حتماْ برم. 

واسه همین صبح آماده شدم رفتم؛بچه های خیلی با حالی بودند گروهی که داشتم با اون ها می رفتم. 

اون جا که رفتیم گروه ارکسی که همرامون بود شروع به نواختن کرد باعث شد تا به بیمار ها احساس راحتی کنیم وهمه مریض ها اومدن وسط و شروع به رقصیدن کردند.

؛خیلی انرژی زیاد بود همه رو لبانشون خنده بود؛بیشتر انگار رفته بودیم تا خودمون انرژی بگیریم حس خیلی خوبی بود؛چقدر بچه ها صاف بودند؛اصلا به قیافه هاشون نمی خورد که اینجوری باشند ؛دست بیمار هارو می گرفتند و با اون ها می رقصیدند؛هر چی بخوام از حال و هوای اونجا بگم نمی شه فقط می تونم بگم عالی بود. 

بعد از اون جا با چند تا دیگه از اون بچه ها رفتیم مدرسه نا بینانایان اونجا هم خیلی خوب بود؛اازآنجا هم رفتیم کانون بعدش هم حافظیه 

خیلی خوش گذشت؛فکر کنم یه دوست خوب هم پیدا کردم؛البته امیدوارم واسم خوب باشه و بتونم از دوستیش استفاده کنم. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد