حافظ

چه شب بدی بود  

حس تنفر همه وجودم راگرفته بود؛چطور می شد این همه عشق تو وجودم اینجوری بشه؟ 

لی داشتم عذاب می کشیدم؛باورم نمی شد این احساس را داشته باشم 

خاطره ها که جلو چشام میآمد ... .

خاطرههایی که قبلا با یاد آوریش یا خندم می گرفت یا احساس خوب پیدا می کردم 

حالا داشت داغونم می کرد 

سر نوشابه.......... 

آسانسور............. 

استخر کوثر........... 

۱۳۳............. 

دیگه نمی تونستم طاقت بیارم؛احساسم را بهش گفتم. 

فرداش با همین حس بلند شدم؛رو خودم کار می ردم که این احساس ماندگار باشه؛ 

تا اینکه حافظ.......... 

نمی دونم چرا اینچوری شد؛بعد بهم زنگ زد؛نمی تونستم بد صحبت کنم؛ 

بازم نمی دونستم باید چه کار کنم؛من نمی تونم و دوست ندارم کسی را بپیچونم 

 ولی این مدت فرصت های جدید پیدا کردم 

ولی من هتنوز تصمیمم مشخص نبود؛باید با اون حرف م زدم تا حرف های آخرش را بدونم که هیچوقت احساس گناه نکنم 

با اون حرف زدم؛و حالا می تونم واسه آینده ام تصمیم جدید بگیرم 

حالا بازم از خودت کمک می خوام.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد