شروع دوباره اوایل اسفند

دوباره بازم از اول شروع شد  

 شایدم شروع نشهههههههههههههههههههههه 

اما بازم خواست که با هم دوست بشیم 

منم خوب ؛بدم نمیاد آخه درسته که دیگه مثل اون وقت ها نیستم 

اما من هیچوقت کامل فراموشش نکردم

تو را دوست می دارم

تو را به جای همه ی کسانی که نشناخته ام دوست میدارم

تو را به خاطر عطر نان گرم

برای برفی که آب میشود دوست میدارم

تو را برای دوست داشتن دوست میدارم

تو را به جای همه ی کسانی که دوست نداشته ام دوست میدارم

تو را به خاطر دوست داشتن دوست میدارم

برای اشکی که خشک شد و هیچ وقت نریخت

لبخندی که مهو شد و هیچ گاه نشکفت دوست میدارم

تو را به خاطره خاطرها دوست میدارم

برای پشت کردن به آرزو های مهال

به خاطر نابودی توهم و خیال دوست میدارم

تو را بی آنکه دوستم بداری دوست میدارم

تو را به خاطر دوست داشتن دوست میدارم

تورا برای دوست داشتن دوست میدارم

تو را به خاطر دود لاله های وحشی

به خاطر گونه ی زرین آفتاب گردان

برای بنفشیه بنفشه ها دوست میدارم

و تو هیچ گاه نفهمیدی و باور نکردی   

و من

تو را به جای همه ی کسانی که ندیده ام دوست میدارم

تو برای لبخند تلخ لحظه ها

پرواز شیرین خاطره ها دوست میدارم

تو را به اندازه ی همه ی کسانی که نخواهم دید دوست میدارم

اندازه ی قطرات باران

اندازه ی ستاره های آسمان دوست میدارم

تو را اندازه ی خودت ، اندازه ی آن قلب پاکت دوست میدارم

تو را برای دوست داشتن دوست میدارم

نمی دونم...

من فهمیدم که بین من و تو هیچی نیست  

احساسم بهت تغییر کرد 

و شاید دیگه هیچ وقت درست نشه 

الن دلیل بودنت یه چیز دیگست 

شاید حکمت دوستیمون هم این بود  

نمی دونم...

غرور

نمی دونم چرا دیگه نمی تونم باورش کنم 

واقعاحرفاش راست بود؟ 

آخه این مدت از بس به من دوروغ گفته نمی دونم دیگه کدام از حرفاش را باور کنم 

خیلی دلم گرفته از یک طرف غرور خودم 

از یه طرف.... 

آخه من باید چه کار کنم  

کاش این همه امید بهش نداده بودم  

کاش دلش را با حرفام؛حرفایی که از اون شنیده بودم خوش نکرده بودم 

نمی دونم چطور تحمل کنم که عزیزام اینجوری جلو چشام دارن از بین می رن من هیچ   کاری نمی تونم بکنم .... 

خدایا تو بگو من چه کار کنم ؟ اخه من هم غرو ردارم خوشم نمی یاد کسی بهم ترحم کنه... 

کسی به هم محبت کنه.. 

خودت مسائلم را حل کن  

فقط از خودت کمک خواستم 

پس خودت هم تنهام نزار

...

آخر همه داستان بدهکار می شدم 

این جالب بود  

آخر همهی ناراحتی هاش من کسی بودم 

که کاسه کوزه ها سر من شکسته می شد 

منی که با خواست خودم وارد زندگیش نشده بودم 

من که با زمزمزه های اون که از عشق می گفت؛ از دوست داشتن می گفت از آینده می گفت... 

به این بازی وارد شدم 

 

نمی تونم شکایت کنم از هیچکس و هیچ حتی از اون آخه من 

به کارما اعتقاد دارم 

به تناسخ 

همه این حرفا من را ملزم می کنه که بپذیرم و حرفی نزنم 

خدا کنه تونسته باشم درساش را بگیرم 

...

من و ا..

روزهایی که کنار ا گذشت درس های زیادی به من داد 

من تونستم معنی دوست داشتن را حس کنم ؛خالصانه دوسش داشتم این احساس خیل عمعق بود؛روز به روز هم زیادتر می شد؛روزهای اولی که این احساس را داشتم خیلی ها بهم می خندیدمد و می گفتند ۲ سال دیگه به خودت می خندی 

اما اون ۲ سال هم اومد و من به خودم نخندیدم. 

من دوست داشتم که یه نفر را خیلی دوست داشته باشم 

دوست داشتم معنی عشق را حس کنم ؛حتی به مقدار کمش... 

نمی دونم عاشق ا شده بودم یا یه چیز دیگه بود 

اما اینقدر می تونم بگم 

که ذکرم اسم اون شده بود 

صبح با یاد اون بلند می شدم و شب به یاد اون می خوابیدم 

هر بار که می دیدمش واسم تازگی داشت 

با هر اس مسش کل بدنم داغ می شد 

حتی بعد از ۲ سال و نیمی که از دوستیم با اون گذشت من هنوز همون حس را داشتم 

نمی فهمیدم معنی این احساس چیه؟ 

آخه ا هر بلایی که می تونست سر من اورد بهم خیانت کرد؛منی که حتی توی ذهنم اجازه ورود به کسی را نمی دادم 

منی که تمام وجودم را به اون داده بودم 

در برابرش چیزی دریافت نکرده بودم 

به جز می شه یه نفر را دوست داش حتی اگر تمام حرفایی که تو گوشت خونده یه دروغ باشه 

داستان من ا داستان طولانی ای بود 

من خیلی چیزهام را از دست دادم 

و اون هیچوقت نفهمید که با من چه کرد... 

 

تا کی نمی دونم

پایان قصه من وتو کجاست؟ 

تو چرا اومدی؟ 

چرا می ری ؟ و چرا بازم میای ؟ می خوای من را به کجا ببری؟ 

از من چی می خوای ؟ من از تو چی می خوامممممممممممممم؟ 

آخه چرا پایاینش طولانی شد؟ 

چرا همکاری نمی کنی؟ 

از هیچ طرفش 

تو هم گیر افتادی ؛مثل من 

می دونم

تو هم نمی دونی با من چه کار نی ؛می دونم

تو هم نمی تونی دل بکنی ؛می دونم

من موندم تو ؛تو موندی و تنهایی

اما بین من تو یه دنیا فاصله بود

یه دنیا نامردی که تونستی با من این کارا را بکنی

اما چرا؟

چه می خواستی که نداشتی؟؟

آره بهم جواب دادی خیانت؛بی مهری ؛بی توجهی...

و افسوس که من نداشتم....

خواستم نشد

اما دارم سعی می کنم

و روزی که من این ها رادبدست بیارم تو پشیمونی

پشیمونی مثل همیشه

مثل روزای دیگه زندیگت

ولی این رسمش نیست

راه خوبی را انتخاب نکردی

و واست چیزی به جز افسوس باقی نمی زاره

و خودت این ها را بهتر می دونی



پایان این قصه

قرار شد یه جا جدیدشروع به نوشتن کنم:آخه داستان این وبلاگ به پایان رسیده و دلیلی واسه این جا اومدن نیست ؛این وبلاگ اومد که من حرفای دلم را واسه اونی که شده بود تمام هستی من بزنم؛اما اون رفت و کلی اتفاقات افتاد که باعث شد من کلی فکر کنم و بفهمهم که خدا دوستم داشت که این بازی را واسم تمام کرد. 

بازی که من می خواستم به هر سختی که شده اون را ادامه بدم؛هر سختی که شده نقش یه ناجی را بازی کنم؛دوست داشتم آخر بازی با اون باشم تا اون به آرامش برسه؛با فکرهایی که تو سرم بود ؛فکر می کردم بعد از اون دیگه نمی تونم به کسی حتی نگاه کنم؛اما این آخری ها خودش را  واسه من خراب کرد و اتفاقهایی افتاد که من انتظارش را نداشتم؛نمی خواستم از تو ذهنم پاکش کنم ولی شد .... 

و تو این مدت فهمیدم آدمای پاک هم تو این دنیا زیادن؛کسایی که تو را واسه وجودت می خوان ؛کسایی که حتی حاضرند فقط یه صدا از تو داشته باشند؛کسایی که کارایی واسه تو میکنن که اونایی که تو هستیتو بهشون دادی نکردند... 

و فهمیدم من آدمی نیستم که بخوام به کسی دروغ بگم و اون را... 

واسه همین دیگه زیاد نمی بیام اینجا؛شاید دیگه هیچوقت نیام چون می دونم دیگه این وبلاگ  

واسه هدفی که قبلا بود نیستش؛و اگر بیام دلیلش با گذشته یکی نیست و فقط دلیلش این که از اینجا وبلاگ را شناختم همین.

ضد حال

کلی نوشته بودم که زنگ زدم به ش با اون حرف زدم بعد که اومدم ثبت بزنم  

زمان تمام شده..................... 

مامان من دیگه حوصله ندارم دوباره بنویسم 

ضد حال بدی بود

مشکلات

استادی در شروع کلاس درس، لیوانی پر از آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟

شاگردان جواب دادند نمی دانیم.

استاد گفت: من هم بدون وزن کردن نمی دانم دقیقاً وزنش چقدراست. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقی خواهد افتاد؟

شاگردان گفتند: هیچ اتفاقی نمی افتد.

استاد پرسید: خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقی می افتد؟

یکی از شاگردان گفت : دست تان کم کم درد می گیرد.

حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟

شاگرد دیگری جسارتاً گفت: دست تان بی حس می شود.عضلات به شدت تحت فشار قرار می گیرند و فلج می شوند. و مطمئناً کارتان به بیمارستان خواهد کشید! و همه شاگردان خندیدند.

استاد گفت: خیلی خوب است. ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییر کرده است؟

شاگردان جواب دادند: نه

پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود؟ درعوض من چه باید بکنم؟

شاگردان گیج شدند. یکی از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید.

استاد گفت: دقیقاً! مشکلات زندگی هم مثل همین است. اگر آنها را چند دقیقه در ذهنتان نگه دارید، اشکالی ندارد. اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد. اگر بیشتر از آن نگهشان دارید، فلجتان میکنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود. فکر کردن به مشکلات زندگی مهم است. اما مهم تر آن است که در پایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید. به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرید، هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هر مسئله و چالشی که برایتان پیش می آید، برآیید!


دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذاری. زندگی همین است